In The Moment



تو همین لحظه دو تا سوال رو برگه نوشتم و حس کردم اگه به جواب این دو سوال برسم، دیگه هیچ مسئله ای باقی نمی مونه!! 

۱. چطور میشه همیشه از شادی دیگران شاد شد؟

۲. چطور میشه بدون داشتن هیچ اعتقاد اثبات نشده ای، قوی ادامه داد؟


به بهترین جواب سوال اول یه جورایی رسیدم: اینکه حس کنی تو اون فرد هستی که شاده.وقتی خودت رو با دیگری یکی بدونی نیازی نیست که حس حسادت یا هر چیز مشابه ای بهت دست بده. فکر کنید چه اتفاقی افتاد!! عروس تنها دوست پسرم رو دیدم و لبخندش بهم این حس رو داد که خود منه!! جالب بود که قبل از اینکه چهره ش رو ببینم ناراحت بودم و ازش متنفر حتی، ولی بعدش هر بار که لبخندش رو دیدم یه حس خوشایندی بهم دست داد. قلبم آروم شد. بخشیدم و فراموش کردم و آرزوی خوشبختی براش کردم چون خود من بود یه جورایی!!

سوال دوم خیلی سخته اما.باید خدا رو خط زد چون اثبات نشده.باید اعتماد کامل به خود و تلاشمون رو خط زد چون گاهی نقض شده اعتماد پذیر بودنمون . باید تکیه دادن به آدما و امید داشتن به اونا رو خط زد چون اونا بارها بدون کوچکترین ضربه ای فرو ریختن. باید اهداف رو خط زد چون گاهی نمی دونیم چرا باید هدف داشه باشیم و که چی اصلا؟ 

ادامه دادن رو خودم بلدم،ادامه دادن مثل قانون اول نیوتونه برام و ارزش خاصی نداره انگار.با اومدن به دنیا یه سرعت اولیه بهمون داده شده و ما داریم با همون سرعت ثابت در مسیر مستقیم حرکت میکنیم.دیدید چه راحته ادامه دادن؟ من می خوام بدونم با همه اینها چطور میشه قوی ادامه داد؟ چطور میشه خسته نشد؟ 

اگه جوابی به ذهنتون میرسه خیلی دوست دارم بدونم:)


زندگی کاملا عادی دارد ادامه پیدا میکند!! نباید به واژه ها اجازه بدهم اغراق کنند. نباید بگذارم واژه ها دروغ بگویند.راستش ما دو تا آدم نسبتا معمولی، با دو دیدگاه تقریبا یکسان و تقریبا متفاوت، روبروی هم قرار گرفتیم؛ البته نه دقیقا روبرو!! یک مقدار انحراف وجود دارد.چشممان به اطراف است، انگار جفتمان منتظر یک اتفاق بهتریم، یک آدم مناسب تر.جفتمان با شک حرف میزنیم.جفتمان یک مقدار قابل توجهی هم را دوست داریم و یک مقداری هم را دوست نداریم.جفتمان یک سری اهداف مشترک داریم و یک سری اهداف نامشترک.جفتمان به هم عادت کردیم.جفتمان هم‌دیگر را میخواهیم چون هم را خیلی میشناسیم و هم‌دیگر رو نمیخوایم دقیقا به همین دلیل.جفتمان حس میکنیم که طرف مقابل یک باهوش خنگ است!! من او را تحسین میکنم چون برای رسیدن به اهدافش تلاش میکند و او هم من را دقیقا به همین دلیل. او من را میخواهد چون ریسک جداییم کم است و من او را چون اگرچه ریسک جدائیش کم نیست ولی خب حداقلش میدانم ریسک جداییش چقدر است و یکهویی یکه نمیخورم!! من او را میخواهم چون تنهایی از ایران رفتن برایم اگرچه غیرممکن نیست ولی سخت است و فکر می‌کنم او مرا میخواهد چون با من میتواند از ایران برود یا حداقل راحت تر برود!! .ما دو آدم کاملا معمولی هستیم که از تنهایی خسته شده ایم.ما آدم های ایده آل هم نیستیم ولی از پیدا نکردن ایده آل خسته شده ایم، از آدم های متظاهر به ایده آل بودن خسته شده ایم، از گشتن و پیدا نکردن یا اشتباهی پیدا کردن خسته شده ایم.ما دو آدم کاملا معمولی هستیم که حداقلش با هم روراست هستیم. او میگوید بعد از امتحانم به من پیشنهاد میدهد که با هم بیشتر آشنا شویم و بعد خودش به حرف خودش می خندد که: ''آشنایی بیشتر از این؟!!'' او میگوید که ''انتخاب با خودت؛ که اگر اکی دادی و به توافق رسیدیم بعدش میرویم که رسمی‌اش کنیم''. که حاضر است با من ازدواج کند. من خوشحال و ناراحت توامان می‌شوم، او هم شاید!! ما میترسیم هم را از دست بدهیم و تهش هیچ نسیبمان شود!! ازدواج راه حل مناسبی برای دوست داشتنمان نیست شاید،  ما نمیدانیم از دست دادنِ یکدیگر کمال طلبی ست یا واقع بینی!! ما در عدم قطعیت جهان گیر افتاده ایم و هیچ برنامه ای نیست که آینده ی ازدواج یا جدایی ما را پیش بینی کند. ما هم را دوست داریم ولی انقدر هم را میشناسیم که می توانیم زمان هایی هم را دوست نداشته باشیم. ما هم را می شناسیم و می دانیم چه کنیم که آن دیگری خوشحال شود و به عبارتی قلق هم دستمان است اگرچه قلقمان یکی نیست .ما از هم زیاد میدانیم و این اگرچه خوب است ولی بد هم هست. واقعا ما چرا باید با هم ازدواج کنیم تا تنها نباشیم؟؟ ما چرا باید ازدواج کنیم تا دوست داشته باشیم و دوست داشته شویم؟؟ ما چرا باید ازدواج کنبم که رسمی شویم، تا بتوانیم از ایران برویم یا بتوانیم بگوییم که ما معمولا همدیگر را دوست داریم؟؟


پسربچه همبازیه دوران بچگیم، میلاد، ازدواج کرد، معتاد شد، طلاق گرفت، الانم زندانه؛ اونوقت من هنوز دفاع هم نکردم!! 

ولی اخبار حاکی از اینه که هفته بعد دفاع میکنم. بعدش دیگه هم میتونم ازدواج کنم، هم معتاد و هم طلاق و هم زندان!! 


حسادت میراث خانوادگی من است.همه ی اجداد من حسود بودند.و حتی خودم.ما حسودانی بودیم که چشم دیدن موفقیت یکدیگر را نداشتیم. برای هم کار خیری نمی‌کردیم.از شادی هم ناراحت میشدیم.از ناراحتی هم شاید خوشحال.مدام در حال مقایسه بودیم و در شرایط اضطراری برای بدبختی هم دعای توسل می‌خواندیم!!

ما آدم های مزخرفی بودیم ولی نمی دانستیم.ما از حسادتهایمان مشکلات روحی پیدا کردیم و مشکلات جسمی هم در کنارش.ما نباید اینگونه می‌بودیم ولی اینگونه بودن میراث خانوادگی ما بود و خودمان فکر می‌کردیم خیلی طبیعی است که اینگونه گهی باشیم که هستیم!! 

ما اشتباه کردیم ولی هیچ کدام از ما بلند نشد فریاد بزند که ما گه خورده‌ایم که اینگونه گهی را خورده‌ایم و تا بالا نیاورده‌ایم خوردنش را رها نکرده‌ایم و بیشتر گه خواهیم خورد اگر اینگونه گه خوردنی را ادامه دهیم.هیچ کدام از ما نگفت این گه دیگر تکراری شده، بیایید همه با هم یک گه دیگر را امتحان کنیم، شاید عوارضش کمتر باشد!!


کاری رو انجام بدید که خوشحالتون میکنه.جایی باشید که توش خوشحالید.با آدمایی دوست باشید که خوشحالتون میکنن.درباره چیزایی صحبت کنید که باعث خوشحالیتون میشه.متاسفانه ممکنه این تنها زندگی موجود برامون باشه.ازش لذت ببریم، از ماچ از وی کن.


شجاع باشید و رویا داشته باشید. شجاع باشید و رویاتون رو به واقعیت تبدیل کنید. شجاع باشید و لبخند بزنید. شجاع باشید و حرف بزنید. شجاع باشید و مخالفت کنید. شجاع باشید و حقتون رو بگیرید. شجاع باشید و عقیده تون رو فریاد بزنید. شجاع باشید و فرار کنید. شجاع باشید و دوست داشته باشید. شجاع باشید و از کسی که دوست دارید خواستگاری کنید.

 کامل نباشید اما شجاع چرا. خوشحال نباشید اما شجاع چرا. خسته باشید و شجاع. جنگجو باشید و شجاع. تنها باشید و شجاع. تنها نباشید و شجاع. هر چه هستید یا نیستید مهم نیست، شجاع باشید. با شجاعت میشه شرایط رو تثبیت کرد یا تغییر داد. بدون شجاعت نه.


امروز اتفافات عجیبی افتاد. اصرار داشت برم کانادا. همین امروز.گفت اگه دانشگاه ایکس قبول بشم اگرچه شهرش از اونجا خیلی دوره با پای دل میاد پیشم!! دوسش ندارم. من اونی رو دوست دارم یا بهتره از حالا بگم دوست داشتم که امروز عکس پروفایلش رو به یه عکس دو نفره تغییر داد و زیرش نوشت: married.همین امروز.همون که میگفت نمیذاره هیشکی حقم رو بخوره.حس میکنم اون عروس تو عکس حق من رو خورده.حس میکنم جای من بود که گرفته شده. حس میکنم کانادا دیگه منتظر من نیست.یعنی هیچوقت نبوده و من اشتباه فکر میکردم. امروز یه نفر بهم گفت که چشمش به راهه که برم کانادا ولی دقیقا از همین امروز دلیلی واسه کانادا رفتن ندارم.


تو همین لحظه دو تا سوال رو برگه نوشتم و حس کردم اگه به جواب این دو سوال برسم، دیگه هیچ مسئله ای باقی نمی مونه!! 

۱. چطور میشه همیشه از شادی دیگران شاد شد؟

۲. چطور میشه بدون داشتن هیچ اعتقاد اثبات نشده ای، قوی ادامه داد؟


به بهترین جواب سوال اول یه جورایی رسیدم: اینکه حس کنی تو اون فرد هستی که شاده.وقتی خودت رو با دیگری یکی بدونی نیازی نیست که حس حسادت یا هر چیز مشابه ای بهت دست بده. فکر کنید چه اتفاقی افتاد!! عروس تنها دوست پسرم کل زندگیم رو دیدم و لبخندش بهم این حس رو داد که خود منه!! جالب بود که قبل از اینکه چهره ش رو ببینم ناراحت بودم و ازش متنفر حتی، ولی بعدش هر بار که لبخندش رو دیدم یه حس خوشایندی بهم دست داد. قلبم آروم شد. بخشیدم و فراموش کردم و آرزوی خوشبختی براش کردم چون خود من بود یه جورایی!!

سوال دوم خیلی سخته اما.باید خدا رو خط زد چون اثبات نشده.باید اعتماد کامل به خود و تلاشمون رو خط زد چون گاهی نقض شده اعتماد پذیر بودنمون . باید تکیه دادن به آدما و امید داشتن به اونا رو خط زد چون اونا بارها بدون کوچکترین ضربه ای فرو ریختن. باید اهداف رو خط زد چون گاهی نمی دونیم چرا باید هدف داشه باشیم و که چی اصلا؟ 

ادامه دادن رو خودم بلدم،ادامه دادن مثل قانون اول نیوتونه برام و ارزش خاصی نداره انگار.با اومدن به دنیا یه سرعت اولیه بهمون داده شده و ما داریم با همون سرعت ثابت در مسیر مستقیم حرکت میکنیم.دیدید چه راحته ادامه دادن؟ من می خوام بدونم با همه اینها چطور میشه قوی ادامه داد؟ چطور میشه خسته نشد؟ 

اگه جوابی به ذهنتون میرسه خیلی دوست دارم بدونم:)


دیشب انقدر به پول فکر کردم که امروز ۴ تا فرصت کاری یافتم!!کاش تو هم مثل پول با فکر کردن بدست میومدی!!

 بهش گفتم: ''حاضر نیستم جردن کار کنم، چون خیلی دوره''.گفت: ''۲، ۳ روز وقت بده به من و خودت.باید فکر کنم، ببینم چطور می تونم راضیت کنم تا اینجا بیای و واسه خودم کار کنی!! چون دقیقا همون فردی هستی که نیاز دارم.اگه بفرستمت دانشگاه تهران تدریس ایلتس کنی، از کل توانایی هات استفاده نمیشه!!'' من این مدلی بودم که:''من؟ شیب؟ بام؟'' سمانه میگه:''منم قبول دارم خیلی خوب حرف میزنی و قدرت متقاعد کردنت زیاده.حتی بابکم انقدر خوب حرف نمیزنه!!'' دوست دارم کار کنم اونجا.دوره خیلی. خانواده ناراضین.اگه جایی می شد جور کرد واسه زندگی و عدم رفت و آمد و تهش ۳ میلیونی واسم میموند راضی بودم. دوست دارم یه شرایط جدید رو تجربه کنم.دوست دارم اطلاعاتم زیاد بشه. دوست دارم وقتی از ایران رفتم بتونم این کارو ادامه بدم خودم و بیشتر پول دربیارم . درآمد جانبی هم ایجاد میکنه برام حتی.چرا کارای خوب جاهای دورن؟ هی بهش گفتم:'' خب کارم با اینترنت و تلفنه، بذار همین دانشگاه تهران انجامش بدم''.گفت: '' آخه میخوام چند نفر بذارم زیر دستت باید همین جا باشی.'' 

سمانه میگه:'' تو دقیقا چی می خوای(رفتن یا موندن)؟'' میگم:'' هی دست دست میکنم، منتظرم زودتر درمان بیماریم بیاد و بعد بدون درد بتونم از ایران برم!!'' بیا دیگه، عه!!

چند سال پیش کلی موقعیت ازدواج خوب بود خانواده ترسیدن، فک کردن زوده یا هر چی هی گفتن درس بخون درس بخون درس بخون، خورم هم ریدم به همشون.حالا نیست یا کمتره یا ادماش مزخرف ترن.الان فرصت شعلی خوب هست، خانواده باز هی می ترسن. ممکنه به اینا هم برینم، فردا روزی همینا هم نباشن. پس کی میخوام از زندگی درس بگیرم؟


یه شاگردی داشتم که الان کاناداست.بهترین دانشگاه کانادا.شیم ان می که هنوز ایرانم.هنوز ازم سوال می پرسه و از طریق واتس اپ بهش جواب و توضیح میدم.حقوقم هم اخر هر ترم میدن بهم.امشب در فکر پول و بی پولی و همه ی چیزایی که اگه پول بود می تونستم داشته باشم و حالا که پول نیست چقدر نداشتنشون رو مخمه، برای تسکین دردام تعداد سوالای این ترم رو شمردم که مثلا حس تمکن مالی به خودم بدم!! حالا دارم فکر میکنم با ۴۳۵ هزار تومن حقوقِ تا الانم تو این ترم، چطور میتونم اون لپ تاپ ۱۹ و نیم میلیونی یا اون گوشی ۱۱ میلیونی رو بخرم!! چرا زندگی اینقدر عجیب سخت شده؟ چرا گوشی و لپ تاپم انقدر هنگ میکنن؟ چرا پلاکای مغزم زیاد شده؟ چرا گلبولای سفیدم باز دارن هنگ میکنن و به خودی حمله میکنن؟ چرا من نمیرم آزمایش خون بدم و جوابشو ببرم واسه دکتر؟ چرا مقاله م رو نمی نویسم؟ چرا نمی تونم رو جی ار ای تمرکز کنم؟ چرا قبول نکردم تافل تدریس کنم؟ چرا اینقدر تنهام؟ 

+ چرا نصفه شبی به جای خوابیدن دارم چس ناله تحویل بیان میدم. بازم شیم ان می واقعا!! بیاین خوشحال باشیم. به ادما که می رسیم بهشون لبخند بزنیم و سلام کنیم. زندگی رو انقدر جدی نگیریم. با هم بخندیم. بخندیم. بخندیم.بیاین کمتر تنها باشیم. 

یعنی میشه بهم پیشنهاد ۴ تومن حقوق رو بده؟ بشه دیگه، باشه؟!!

دلم میخواد اون کار رو و تجربیات خاصش رو.باید ببینم می تونم از پسش بربیام یا نه!! باید واسه رفتن خودم رو یه سال تو شرایط مشابه قرار بدم.در کنارش باید یه مقدار پول پس انداز کنم و یه مقدار زبانم و ارتباطاتم رو قوی تر کنم.خوبیه کارش اینه که می تونم با کلی آدم متفاوت صحبت کنم و شاید تهش یکی هم پیدا شد که تنها نرم خارج!! می تونم یه سال تنها زندگی کنم و تنها زندگیم رو مدیریت کنم.می تونم با دوستانم بیشتر در تماس باشم.می تونم سرگرم بشم.می تونم احساس مهم بودن به زندگیم تزریق کنم.

با این همه امروز به مثلا رئیس احتمالی آینده م یه جوری پیام دادم که حس کنه هنوز من دوست دارم دانشگاه تهران تدریس کنم.دقیقا هم نمی دونم این رو میشه یه استراتژی دونست برای اینکه حقوق بیشتری بهم پیشنهاد بده یا یه حماقت!! جوابش کوتاه بود و من این رو به فال نیک گرفتم از این جهت که چون اصلا حرفی از تدریس نزده تو جوابش، پس یعنی هر جور شده می خواد من برا خودش کار کنم!! 

خدایا بیا و یه بار دلم رو شاد کن!! بذار یه کم تنوع بیاد تو زندگیم از همه لحاظ. بذار خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. بذار بتونم رو پاهای سست و دردناک خودم وایستم.



برعکس مهم ترین هدف پارسال عیدم که عدم ازدواج و تمرکز بر رشد شخصی و از این جور خزعبلات باکلاس بود که بحمدالله حاصل شد، امروز  بهش گفتم: اگر امسال ازدواج نکنم، در پایان سال اسمم رو میذارم چقندر!! 

و از حالا باید فراخوان بزنم و بگردم دنبال کیس موردنظر چون با سلام و صلوات کیسی نمیاد دنبال آدم و اگر بیاد هم کیس غیرموردنظر خواهد بود. فلانی نذری درست کرده بود واسه پدر خدابیامرزش با این خواسته که امسال دیگه دخترش عروس بشه.من به این حرکت اعتراض داشتم که واسه عروس شدن تو خونه غذا درست کردن جواب نمیده، باید رفت تو خیابون!! حالا خیابون یه استعاره هست و همه چی هست به غیر خود خیابون؛ چون شوهری که تو خیابون پیدا بشه تو همون خیابون هم گم میشه!! اینو من نمیگما، کسی که تو خیابون شوهر پیدا کرده میگه.خلاصه مجردان عزیز بیاید امسال بزنیم بیرون، از این انزوا، از این س، از این گوشی و لپ تاپ، از خودمون حتی.بیاین همه عروس و دوماد بشیم!! من تحمل چقندر شدن ندارم، شما رو نمی دونم!!


تلگرام رو از گوشیم حذف کردم، اینستاگرام رو دی اکتیو. داشتن به جای اینکه نقش پل رو برای پیشرفتم ایفا کنن سد میشدن در برابرش. 

دیشب کیف پولش رو تو ماشینم جا گذاشت. با اینکه می دونم اگه کیف پول من پیش اون جا می موند به احتمال خیلی زیاد توشو میدید، دارم سعی میکنم رفتاری داشته باشم مطابق اصول خودم. کیف پولش رو به جای اینکه تو ماشین بذارم آوردم تو اتاق جلو چشمم که بیشتر امانت دار بودن رو تمرین کرده باشم.



سال پیش دانشگاهی و بعد از عیدش، وقتی دیگه حالمون داشت از کنکور و تست و گاج و قلم چی و ازمون به هم میخورد یه روز رفتیم مدرسه که با بچه ها دیدن کنیم(کلاسای ما قبل از عید تموم شد).همه نالان بودن که زودتر این روز کنکور لعنتی رو بدیم که ما دیگه داریم بالا میاریمش انقد تکرار و تکرار و تکرار. مهام ولی خوشحال طور گفت که هر مطلبی رو که این روزا می خونه براش جدید و جالبه چون قبلا نخونده بودشون!! 
من الان همین حس رو نسبت به زندگیم دارم. درسته که من یه مقدار دیر کردم و تازه مدرک ارشدم رو گرفتم؛ درسته با اینکه تافل رو دادم و خوب هم  دادم، هنوز جی ار ای مونده؛ درسته هنوز مقاله ارشدم رو چاپ نکردم؛ درسته هنوز تو اون شرکتی که واقعا من رو راضی کنه استخدام نشدم؛ درسته هنوز نیمه گم شده م رو پیدا نکردم؛ همه اینا خیلی درستن ولی میدونی قضیه چیه؟ من الان تو ۲۷ سالگیم، هیجانم خیلی بیشتر از یه دختر ۲۷ ساله هست که به همه ارزوهاش رسیده و هدف بزرگ دیگه ای برای اینده ش متصور نیست.درسته یه چیزایی رو قراره دیرتر تجربه کنم ولی همین که به تجربه‌شون برای بار اول فکر میکنم کلی خوشحال میشم.در حدی که گاهی از تصورش شبا خوابم نمیبره.در حدی که مستعدم که سریع تر بدوم تا بهشون نزدیک تر بشم. 
قصد توجیه کردن خودم رو نداشتم به هیچ وجه فقط خواستم بگم اگرچه همه‌ی اونایی که گفتم تو ۲۷ سالگی ندارم، جنبه بدی دارن ولی همه ش هم بد نیست و ای کاش عظمت در نگاه من باشد حتی. خیلی زود به این خواسته‌ها میرسم میدونم، ولی ای کاش بتونم این اشتیاق رو تا لحظه مرگ حفظ کنم.

دارم چایی می خورم یا می نوشم یا هر کوفت دیگری و به این فکر می کنم که واقعا چقدر اهمیت دارد که مثلا من نوعی بدانم اصحاب کهف نوعی چند سال در خواب تخمی خود به سر می بردند که محمدرضا گار از شرکت کننده به نظر من بیکار یا نیازمند به پولش انتظار دارد این را بداند؟؟ بعد دارم فکر میکنم که خوب شد اگرچه دوست داشتم متولد فروردین که ماهِ ماهی است باشم، متولد خردادم و هنوز ۲۷ سالم است و لازم نیست فعلاها از ۲۸ بترسم. دلم را خوش می کنم به نوعی، وگرنه همه می دانیم که این روزها از خوبی یا بدی یا عادی بودنش انقدر سریع می گذرد که ما هم در همان خواب اصحاب کهفیم و خبر نداریم.۲۷ سال، صد سال، دویست سال، هزار سال. فرقش این است که ما پیر میشویم.ما خوشحال و غمگین می شویم.ما تلاش و عدم تلاش میکنیم.ما امیدوار و افسرده می گردیم.ما عاشق و فارغ می نماییم.اصحاب کهف فقط خوابیده بودند و دنیا به تخمشان هم نبود.برای همین پیر نشدند.شاید هم پیر شدند.اگر پیر شده باشند، بیچاره ها چقدر زشت شدند بعد از خواب احتمالا نتخمی شان.می دانی الان ساعت ۴:۵۳ دقیقه صبح است و من نگران پیر شدن یا پیر نشدن اصحاب کهفم و اینکه اگر بخوابم نکند بیدار شوم و ۳۰۹ سال پیر شده باشم!!



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها